عشق مامان و بابا احسانعشق مامان و بابا احسان، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

خاطرات احسان مامان

زیارت امام رضا

سلام گل مادر     چند روزیه به خاطر آلودگی هوا مهد نمیارمت و میری خونه مامان جون اینا کلی هم کیف میکنی و اصلا هم بهانه مامانو نمیگیری .انشالله فردا بعد از ظهر با دایی محمد رضا اینا و عمو محمد اینا میریم پابوس آقا امام رضا .شنبه هم انشالله برمیگردیم .شما کلی خوشحالی و هر شب میپرسی چند بار دیگه بخوابم و بیدار شم میریم مشهد و من امروز بهت گفتم فقط یه روز دیگه مونده .حاجی کوچولوی مامان یا مشت احسان من دوستت دارم . ...
20 آبان 1392

بهونه گیری جدید

سلام ماه مامان     دیشب تا ساعت حدودای ١٢ با هم بیدار موندیم و من برات چند تا داستان خوندمو برقو خاموش کردم که برم بخوابم که تقاضا کردی یه داستان دیگه هم از خودم برات بگم یعنی از روی کتاب نخونم و من ازت پرسیدم چه داستانی بگمو و تو گفتی هر چی خودت دوست داری و من هم شروع کردم به گفتن : یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود سه تا بزغاله بودن به نامهای شنگولو و منگولو ....هنوز حبه انگور از دهنم در نیومده بود که صدای داد و بیداد و گریه ات بلند شد که من این داستان و نمیخوام یکی دیگه بگو من هم که نیم ساعتی بود که توی اتاقت بودمو و از خواب داشتم گیجو ویج میخوردم گفتم مگه خودت نگفتی هر چی دوست داشتم خوب منم اینو دوست دارم که دارم م...
18 آبان 1392

آبگیر بیلقان

سلام نفسم    دیروز صبح با بابایی و دایی محمد رضا از طرف اداره مامانی رفتیم آبگیر بیلقان ( کیلومتر 4 جاده چالوس ) برای پیاده روی خانوادگی.البته ما چون خودمون نزدیک بودیم با ماشین خودمون رفتیم ولی همکارامون از تمام مناطق تهران با اتوبوس اومده بودن حدود 20 تا 25 تا اتوبوس با یه عالمه ماشین شخصی واقعا تا بحال این همه آدمو ایجوری یکجا ندیده بودیم محیط خیلی زیبایی بود ولی ازدحام جمعیت باعث شده بود بی نظمی هم در تقسیم صبحانه و ناهار بین این 3 یا 4 هزار نفر آدم پیش بیاد.خلاصه ماجرایی بود برای خودش .به هر کدوم از همکارها هم یه تن تاک هدیه دادن .که حمل اون هم در اون فضا خودش باز ماجرایی بود بس ناگوار .ولی شیطون بلا هر چی ما حرص خوردیم...
11 آبان 1392

جشن

سلام باب اسفنجیه مامان      دیروز بعد از ظهر با همدیگه رفتیم کرج پیش بابایی آخه اداره شون جشن گرفته بودن برای خانواده های پرسنل وما هم رفتیم .جشن شاد و خوبی بود به شما که خیلی خوش گذشت هم یه کتاب داستان خوب هدیه گرفتی هم صورتتو شبیه باب اسفنجی نقاشی کردنو کیف کردی فقط چون شب دیر رسیدیم خونه صبح به سختی آماده ات کردمو آوردمت .حتما الان داری ناهار میخوری و بعدش هم میخوابی .دلم برات تنگ شده ماهکم .این چند تا عکس رو هم با زور اونجا ازت انداختم چندان جالب نشده ولی خوب یادگاریه دیگه . واینجا همراه با نارنگیو غذات کلی از رنگها رو هم خوردی ...
8 آبان 1392

لاک پشت نینجا

سلام ماه مامان      دیروز که میومدیم خونه دل درد داشتی با کمی تب ولی به محض اینکه رسیدیم خونه رفتی سراغ جعبه وسایل خیاطی منو چند تا روبان رنگی انتخاب کردیو و گفتی مامان اینا رو ببند به پیشونی و دور کمرم میخوام مثل لاکپشتهای نینجا بشم و من هم اطاعت امر کردم .شب تا صبح اومدم توی اتاقت و پیشت خوابیم ولی خدا رو شکر بهتر شدی .اینم عکسهای لاکپشت نینجای مامان یا به قول خودت لاکپشت اینجا: ...
5 آبان 1392

عید غدیر خم

سلام ماه مامان   روز چهار شنبه رو با همدیگه مرخصی گرفتیمو خونه تمیز کردیمو .باباجون زحمت کشید مارو برد مخابرات برای ثبت نام تلفن .ناهار رو هم اونجا بودیم و بعد از ناهار باباجون مارو آورد خونمون شب هم عمه فاطمه و عمه آذر و عمو حسین اینا اومدن خونمون عید دیدنی .چون روز عید مهمونی ولیمه دایی محسنم بود که از مکه اومده بودن .خلاصه روز عید اول رفتیم خونه باباجون اینا و عید رو بهشون تبریک گفتیم بعد خونه دایی محمد رضا اینا بعدش هم خونه مامان بزرگ اینا .آخه مامان بابایی هم مثل مامان خودت ساداته .ناهار رو هم رفتیم تالار و دایی و زندایی رو دیدیم .بعدش هم برگشتیم دوباره خونه مامان بزرگ اینا .اون روز رو حسابی شیطونی کردی و خوش گذروندی .جمعه ...
4 آبان 1392
1